بگذارید داستانی برایتان تعریف کنم
درباره یک پسر و یک دختر
یه جورایی کوتاهه، یه جورایی کسل کننده‌ست
اما پایانش یک چرخش است
آنها فقط شانزده سال داشتند
وقتی مردم بدجنس بودند
پس خودشان را دوست نداشتند
و حالا آنها رفته‌اند
سنگ قبرها روی چمن
و وقتی جوان‌تر بودم
من یک پسر و یک پسر را می‌شناختم
بهترین دوستان با یکدیگر
اما همیشه آرزو می‌کردند که ای کاش تعدادشان بیشتر بود
چون آنها عاشق یکدیگر بودند
اما هرگز کشف نشد
چون آنها خیلی از آنچه که قرار بود بگویند می‌ترسیدند
به ایالت‌های مختلف منتقل شد
اوه، و من می‌ترسم که دنیا همین‌طوری کار می‌کنه
نه خنده داره، نه قشنگه، نه شیرینه
اوه، و من می‌ترسم که دنیا همین‌طوری کار می‌کنه
اما فکر می‌کنم که می‌تواند برای من و تو مفید باشد
فقط صبر کن و ببین
پایان داستان نیست
حالا نوبت به دنباله‌اش رسیده است
درباره من و دوستم
هر دو والدین ما شرور بودند
پس هر دو شرط بستیم
اگر کار می‌کردیم و پس‌انداز می‌کردیم
هر دو می‌توانستیم فرار کنیم
و زندگی بهتری خواهیم داشت
و حق با من بود
دارم فکر می‌کنم حالش خوبه یا نه
اوه، و من می‌ترسم که دنیا همین‌طوری کار می‌کنه
نه خنده داره، نه قشنگه، نه شیرینه
اوه، و من می‌ترسم که دنیا همین‌طوری کار می‌کنه
اما فکر می‌کنم که می‌تواند برای من و تو مفید باشد
فقط صبر کن و ببین
پایان داستان نیست
باشه
و فیلمش همیشه تو سرمه
همه مردم، همه عاشقان، همه دوستانم
و امیدوارم که همه به عاقبت بخیریشون برسن
در پایان
اوه، و من می‌ترسم که دنیا همین‌طوری کار می‌کنه
نه خنده داره، نه قشنگه، نه شیرینه
اوه، و من می‌ترسم که دنیا همین‌طوری کار می‌کنه
اما فکر می‌کنم که می‌تواند برای من و تو مفید باشد
فقط صبر کن و ببین
پایان داستان نیست
هوم، هوم، هوم
هوم، هوم