مجله موسیقی ملود
0

آهنگ انگلیسی Indigo Night (شب نیلگون) از Tamino به همراه متن و ترجمه مجزا

بازدید 278

Imagine, the girls around town assemble
The traveler’s son they come askin’
Where he came from
‘Cause they’ve watched him
Washing his face near the pond
A curious boy and they wonder
Where he came from

He says: “I, I have seen the world’s most beautiful places,
Still I feel, as If I’m a walking machine,
Watching it all through a screen
There is nothing in between to me
This might as well not be real”

Imagine, the girls take him up on a hill
It’s an Indigo night, there’s a chill
The boy is confused but he’s still
As they gather around him
So many of them, they all sing
About the pleasures of life

And he cries: “Why can’t I sing along with some feeling, or some meaning?
It feels like I’ve always been blind.
I don’t know why you girls are so kind,
For there are so many in line
Whose lives aren’t as lost as mine”

Now something happened there,
The smell of the grass, or maybe the air
There was no more despair
Just something about that night
Maybe the girls, they lit some light,
And made everything right
‘Cause he’s never been
More alive

ترجمه فارسی

تصور کنید دختران شهر، پرسش کنان
دور پسرک مسافر جمع شوند
که آیا از کجا آمده است
چون وقتی لب برکه صورتش را می‌شست
آنها تماشایش می‌کردند
پسرک کنجکاوی است و آنها در فکر این هستند
که از کجا آمده

پسرک می‌گوید:«زیباترین مکان‌های دنیا را دیده‌ام
با این حال حس می‌کنم یک دستگاه متحرک هستم
که همه چیز را از پشت صفحه‌ای می‌بیند
نمی‌تواند غیر از این باشد
این (واقعیت) هم احتمال دارد حقیقت نداشته باشد»

تصور کنید دختران او را به بالای تپه می‌برند
شب نیلگونی است و هوا سرد است
پسرک گیج و دستپاچه است اما
وقتی دختران دورش جمع می‌شوند، حرکتی نمی‌کند
آنها زیاد هستند و همگی از
خوشی‌های زندگی آواز می‌خوانند

و پسرک فریاد می‌زند:«چرا نمی‌توانم با شور یا احساس همراه شما آواز بخوانم؟
انگار که همیشه کور بوده‌ام
نمی‌دانم چرا شما دختران انقدر مهربان هستید
چون خیلی‌های دیگر هستند که
زندگی‌هایشان به تباهی زندگی من نیست»

حال اتفاقی آنجا افتاد
بوی چمن بود یا شاید هوا
اما دیگر یأسی در کار نبود
آن شب اتفاقی افتاد
شاید دختران چراغی (در دلش) روشن کردند
و اوضاع را رو به راه کردند
چون پسرک هرگز انقدر
احساس سرزندگی نکرده است

نظرات کاربران

  •  چنانچه دیدگاهی توهین آمیز باشد و متوجه نویسندگان و سایر کاربران باشد تایید نخواهد شد.
  •  چنانچه دیدگاه شما جنبه ی تبلیغاتی داشته باشد تایید نخواهد شد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

بیشتر بخوانید