I was in a great deal of pain, it was a very frightening experience, but I began to slip
I just sort of, feel myself going, and I remember trying to hold on… I’ll be ok, I’ll be ok
And it got to the point where I just couldn’t… And everything began to just become very quiet
And I can remember with every ounce of strength I had I wanted to say goodbye to my wife, it was important to me
And I did, I remember just turning my head, looking at her and saying… I’m gonna die, goodbye Joan… and I did
It was then that I experienced… experienced what we call a near death experience, for me there was nothing near about it, it was there
It was a total immersion in light, brightness, warmth, peace, security
I did not have an out-of-body experience, I did not see my body or anyone about me, I just immediately went into this beautiful bright light
It’s difficult to describe, matter of fact it’s impossible to describe
Verbally it cannot be expressed, it’s something which becomes you and you become it
I could say that I was peace, I was love, I was the brightness… It was part of me
Goodbye my friend
Love will never end
And I feel like you
And I breathe all truth
Love is the lifebreath of all I see
Love is the truelight inside of me
And I know you somehow
As I hold you in my heart
In my heart
There’s a fire in the sky
And I know it’s you
There’s a light that’s so bright
And I know it’s you
And I dream like you
Cause I believe in truth
For I was always there
And I will always be there
And it’s just so beautiful
It was eternity
It’s like… I was always there, and I will always be there
That my existence on earth was just a very brief instant
I could say that I was peace, I was love, I was the brightness… It was part of me
ترجمه فارسی
و احساس کردم دارم میروم
درد زیادی داشتم، تجربه بسیار ترسناکی بود، اما شروع به لغزش کردم
یه جورایی، احساس میکنم دارم میروم، و یادم میآید که سعی میکردم تحمل کنم… خوب میشوم، خوب میشوم
و به جایی رسید که دیگر نمیتوانستم… و همه چیز خیلی ساکت شد
و میتوانم به یاد بیاورم که با تمام قدرتی که داشتم میخواستم با همسرم خداحافظی کنم، برایم مهم بود
و این کار را کردم، یادم میآید که فقط سرم را برگرداندم، به او نگاه کردم و گفتم… من میمیرم، خداحافظ جوآن… و این کار را کردم
آن موقع بود که من تجربه کردم… چیزی را تجربه کردم که ما آن را تجربه نزدیک به مرگ مینامیم، برای من هیچ چیز نزدیک به آن وجود نداشت، آنجا بود
این یک غوطهوری کامل در نور، روشنایی، گرما، آرامش، امنیت بود
من تجربه خروج از بدن نداشتم، بدنم یا هیچ کس دیگری را در اطرافم ندیدم، فقط بلافاصله وارد این نور زیبا و درخشان شدم
توصیفش دشوار است، در واقع توصیفش غیرممکن است
به صورت کلامی نمیتوان گفت بیان شده، چیزی است که به تو تبدیل میشود و تو به آن تبدیل میشوی
میتوانم بگویم که من آرامش بودم، من عشق بودم، من روشنایی بودم… بخشی از من بود.
خداحافظ دوست من
عشق هرگز پایان نخواهد یافت
و من احساس میکنم که تو هستی
و من تمام حقیقت را نفس میکشم
عشق نفس زندگی هر چیزی است که میبینم
عشق نور حقیقی درون من است
و من به نوعی تو را میشناسم
همانطور که تو را در قلبم نگه میدارم
در قلبم
آتشی در آسمان است
و میدانم که تو هستی
نوری بسیار درخشان وجود دارد
و میدانم که تو هستی
و من مانند تو رویا میبینم
چون به حقیقت ایمان دارم
زیرا من همیشه آنجا بودم
و من همیشه آنجا خواهم بود
و این بسیار زیباست
ابدیت بود
انگار… من همیشه آنجا بودم و همیشه آنجا خواهم بود
که وجود من روی زمین فقط یک لحظه بسیار کوتاه بود
میتوانم بگویم که من آرامش بودم، من عشق بودم، من روشنایی بودم… این بخشی از من بود
نظرات کاربران