مجله موسیقی ملود
0

آهنگ انگلیسی Scared of Myself از Alexander Stewart به همراه متن و ترجمه مجزا

When I was thirteen
I started gaining weight
So I started counting calories sometimes
When I was sixteen
Someone told me I was stupid
So I bit my tongue, let others speak their minds
Now I hear voices late at night
And, honestly, I’m terrified
That I’m never gonna be the same
Some people are scared of heights
And monsters coming out at night
But I’m afraid of somethin’ I can’t change
I’m scared of myself
If you asked me the truth, I’m not doing well
I’m afraid for my life
I’m at war with my mind, and nobody can help
My thoughts go (“You’re not good enough, life’s not fair
If you die, no one would care”)
Oh, I’ve lost control
I’m scared of myself
If you asked me the truth, I’m not doing well
I’m not doing well
When I was nineteen
Someone stole my innocence
And the first thing that I did was blame myself
Now in my twenties
And I still feel like a kid
Tryna work through all that shit, but, God, it’s heavy
Now I hear voices late at night
And, honestly, I’m terrified
That I’m never gonna be the same
Some people are scared of heights
And monsters coming out at night
But I’m afraid of somethin’ I can’t change
I’m scared of myself
If you asked me the truth, I’m not doing well
I’m afraid for my life
I’m at war with my mind, and nobody can help
My thoughts go (“You’re not good enough, life’s not fair
If you die, no one would care”)
Oh, I’ve lost control
I’m scared of myself
If you asked me the truth, I’m not doing well
I’m not doing well
(You’re not good enough, life’s not fair
If you die, no one would care)

ترجمه فارسی

وقتی سیزده سالم بود
شروع به افزایش وزن کردم
بنابراین گاهی اوقات شروع به شمردن کالری می‌کردم
وقتی شانزده سالم بود
کسی به من گفت احمق هستم
بنابراین زبانم را گاز گرفتم، گذاشتم دیگران حرف دلشان را بزنند
حالا آخر شب صداهایی می‌شنوم
و راستش را بخواهید، وحشت‌زده‌ام
که دیگر هرگز مثل قبل نخواهم شد
بعضی از مردم از ارتفاع می‌ترسند
و هیولاهایی که شب‌ها بیرون می‌آیند
اما من از چیزی می‌ترسم که نمی‌توانم تغییرش دهم
از خودم می‌ترسم
اگر حقیقت را از من بپرسید، حالم خوب نیست
از جانم می‌ترسم
با ذهنم در جنگ هستم و هیچ‌کس نمی‌تواند کمکم کند
افکارم می‌گویند (“تو به اندازه کافی خوب نیستی، زندگی عادلانه نیست
اگر بمیری، هیچ‌کس اهمیت نمی‌دهد”)
اوه، کنترلم را از دست داده‌ام
از خودم می‌ترسم
اگر حقیقت را از من بپرسید، حالم خوب نیست
حالم خوب نیست
وقتی نوزده سالم بود
کسی معصومیتم را دزدید
و اولین کاری که کردم سرزنش خودم بود
حالا در بیست سالگی‌ام
و هنوز حس بچه بودن دارم
سعی می‌کنم از پس همه اون مزخرفات بربیام، اما، خدایا، سنگینه
حالا آخر شب‌ها صداهایی می‌شنوم
و، راستش، وحشت‌زده‌ام
که دیگه هیچ‌وقت مثل قبل نمی‌شم
بعضی‌ها از ارتفاع می‌ترسند
و هیولاهایی که شب‌ها میان بیرون
اما من از چیزی می‌ترسم که نمی‌تونم تغییرش بدم
از خودم می‌ترسم
اگه حقیقتش رو بخوای، حالم خوب نیست
از جونم می‌ترسم
با ذهنم در جنگم، و هیچ‌کس نمی‌تونه کمکم کنه
فکرام اینه (“تو به اندازه کافی خوب نیستی، زندگی عادلانه نیست
اگه بمیری، هیچ‌کس اهمیت نمی‌ده”)
اوه، کنترلم رو از دست دادم
از خودم می‌ترسم
اگه حقیقتش رو بخوای، حالم خوب نیست
حالم خوب نیست
(تو به اندازه کافی خوب نیستی، زندگی عادلانه نیست
اگه بمیری، هیچ‌کس اهمیت نمی‌ده)

نظرات کاربران

  •  چنانچه دیدگاهی توهین آمیز باشد و متوجه نویسندگان و سایر کاربران باشد تایید نخواهد شد.
  •  چنانچه دیدگاه شما جنبه ی تبلیغاتی داشته باشد تایید نخواهد شد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

بیشتر بخوانید

X
آموزش نقاشی سیاه قلم کانال ایتا